کاش که با هم باشیم
| ||
خاطراتم را مشت مشت می ریزم در مغزم . امروز عصر هوای مرور کردنش را داشتم . هوای بو کردنش را . گرد و غبارش را بگیرم و بعد دوباره مثل قدیم ها رویش دست بکشم . آبی بزنم . اشکی بریزم . بارانی اش کنم . طوفانی اش کنم . خاطراتم این روز ها خیلی گردو خاکی شده اند . باید هر چند روز یک بار در مغزم را باز کنم و خاطراتم را بریزم روی فرش . بعضی هاشان خیلی شیطانند . قل می خورند زیر تخت . بعضی هاشان غمگینند و کز می کنند گوشه ی دیوار . بضی هاشان هم آسمانیند و انگار اگر نگهشان نداری می خواهند اوج بگیرند . یکی از خاطراتم قل خورده است و رفته است زیر مبل راحتی پذیراییمان . من هم با خط کشی بلند افتاده ام دنبالش و هر چه دستم را دراز می کنم نمی توانم بگیرمش. خاطره بازی چه کیفی میدهد در این تعطیلی های حوصله سربر عید . چه کیفی میدهد . شما هم امتحان کنید . به امتحانش می ارزد . کافی است در مغزتان را باز کنید و خاطراتتان را رها کنید روی گل قالی وسط اتاقتان .
یا زهرا
[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 8:56 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |